وقتی مجرد بودم - بقول معروف پسر خونه – برایم خیلی سخت بود که در خیابان پاکت میوه ، یا نون و هر چیزی که خدشه ای به پرستیژم وارد میکرد ، دست بگیرم و این قصه همیشه با اعتراض مادر خدابیامرزم همراه بود و می گفت صبر کن ،....شبت درازه، روزی خواهد آمد که با دستات ندونی زنگ در رو بزنی و مجبور بشی از باسنت کمک بگیری !
امروز بعدازظهر در حالیکه از شدت گرما عرق از همه جای سر و صورتم آویزون بود و از دست گرما و قیمتها بشدت کلافه بودم ،با دستان پر از پاکت میوه و نون و... به درب منزل رسیدم ، مونده بودم چطوری دق الباب کنم ، در همین لحظه بود که یاد صحبت مادرم افتادم ...روحش شاد!
:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20