شب دراز!
نوشته شده توسط : خان خوله

وقتی مجرد بودم - بقول معروف پسر خونه – برایم خیلی سخت بود که در خیابان پاکت میوه ، یا نون و هر چیزی که خدشه ای به پرستیژم وارد میکرد ، دست بگیرم و این قصه همیشه با اعتراض مادر خدابیامرزم همراه بود و می گفت صبر کن ،....شبت درازه، روزی خواهد آمد که با دستات ندونی زنگ در رو بزنی و مجبور بشی از باسنت کمک بگیری  !

امروز بعدازظهر در حالیکه از شدت گرما عرق از همه جای سر و صورتم آویزون بود و از دست گرما و  قیمتها بشدت کلافه بودم ،با دستان پر از پاکت میوه و نون و... به درب منزل رسیدم ، مونده بودم چطوری دق الباب کنم ، در همین لحظه بود که یاد صحبت مادرم افتادم ...روحش شاد!





:: بازدید از این مطلب : 227
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 خرداد 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
لیلی در تاریخ : 1390/3/16/1 - - گفته است :


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: